مزگت
زندگی شریف
همیشه ترکیدن و روی مین رفتن بهترین راه حل نیست.
همیشه شهادت بالاترین و شریف ترین زندگی نیست.
گاهی زندگی تو لجن زار برای هدایت عده ای هرچند کم ارزشش از چندبار مردن هم بیشتره.
گاهی حتی کسی نیست. زندگی ای نیست. رضایت به رضای خدا، تحمل این شرایط، تا رهایی، جهاد در راه خداست؛ بالاتر از مردن.
زندگی خیلی از مردن سخت تره
نباید فک کنی با حذف خودت شرایط بقیه بهتر میشه...نه...گاها شاید خیلی بدتر باشه.
شریف زندگی کردن، از همه ی کارای دنیا سخت تره.
رضایت به مرگی که خدا برات مقدر کرده
بمون و بساز ؛ نه که بری و همه چیزو منفجر کنی
خانه ای در طرف دیگر شب...
خدا لعنت کند بلاگفا را. قبل تر ها که هرکس سر جای خودش بود و در خانه ی خودش، وبلاگی بود که دوستش داشتم.
سردر وبلاگش ، نوشته هایش، شعرهایش، درد و دل هایش ، حس داشت
بالای خانه اش نوشته بود : خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام.
یعنی خانه ی مجازی اش ، خانه ای بود با نیمچه حوض سفالی آبی که ماهی قرمز ها تویشان وول میخوردند و شنا میکردند.
گلدانها که احتمالا باید شمعدانی باشند اطرافش پراکنده اند و زیرش، روی کاشی ها، نام خانه حک شده
و شب ، تمایز ویژه ای در جمله اش داشت ؛ یعنی شب خیلی مهم است. یعنی آدمها خیالهایشان را میگذراند شبها پرو بال بدهند. جانی تازه کنند. یعنی من خانه ی مجازی ام را که در آن جان میگیرم، گذاشته ام برای شب و آنجا را با سلیقه خودم چیده ام.
اصلا خواندن این وبلاگ و حس و حال خانه اش ، به روح و روان آدم صفا میداد...
بعد از آوارگی، پی اش را گرفتم. مثل خیلی ها به بلاگ کوچ کرده و تا بهمن سال قبل هم مینوشته.
به چه دلیلی خانه اش متروک شده ، نمیدانم. شاید ....
انسان x
x با وجود اینکه خیلی مهربون و خوشقلبه,نمیدونم چرا انقد قشنگ پشت آدما حرف میزنه و تیکه تیکه شون میکنه و فحش میده , جلو روشون به چه راحتی,باهاشون انس میگیره و مهربون میشه
این حد از تغییر حیرت انگیزه!
انقدی که جلو من قربون صدقه ام میره,یعنی تاحالا پشتم چیا گفته؟!
این همه عاشق داری...چطور حسودی نکنم
وقتی باد آروم آروم موتو نوازش میکنه
طبیعت وجودتو انقد ستایش میکنه
از مقوله غیرت که همه خبر دارن و میدونن یعنی برحذر داشتن دیگران نسبت به معشوق
یعنی حفاظ. یعنی کشیدن محدوده مشخص به دور فرد یا شی مورد علاقه و اجازه ورود ندادن به غیر. یعنی انحصار
یعنی تعیین محدوده برای دیگران.
وقتی که یواشکی خواب به سراغ تو میاد
برای داشتن چشمای تو خواهش میکنه
حالا یه مرحله بالاترش میشه عاشق دیوانه ای که میشینه تو خیال خودش فکر میکنه کیا ممکنه به معشوقش فکر کنن و سعی کنه باهاشون مقابله کنه یا رشک ببره یا التماس کنه که نرو...میخوامت.
وقتی شب فقط میاد برای خوابیدن تو
خورشید از خواب پامیشه فقط برای دیدن تو
این دیوانه بعد از کشیدن حصار ؛ تنها چیزی به ذهنش رسیده مکنه دستشون به معشوقش برسه، مظاهر طبیعته
ابر و باد و شب و روز و ماه و خورشید ...
وقتی که چشمه حریصه، واسه لمس تن تو
یا که پیچک آرزوشه بشه پیراهن تو
یا شایدم نهایت نهایت علاقه است؛ میگه تو انقد بزرگی، انقد مهمی که کل طبیعت بخاطر تو در جریانه...
وقتی تو قلب خدا این همه جا هست واسه تو
چرخ گردون واسه تو چرخشو آغاز میکنه....
دیگه ته تهش خداس دیگه...؛ میگه اونقد عزیزی که خدا بخش اعظمی از قلبشو به تو اختصاص داده....یعنی برو حال کن.یعنی خیلی خوفی.یعنی تهشی.یعنی همه چیز....
این همه عاشق داری ، چطور حسودی نکنم؟
هی برای خودش رقیب ایجاد میکنه و تو دلش به همشون حسودی میکنه...
خدا آدمو به این جنون نرسونه که تو ذهنش به طبیعت برای رسیدن به کسی حسادت کنه...
مرضی که فقط عشق میتونه به جون آدم بندازه
این بیماری پنهان بشر
بنگر خیال خوبش, ارکان من گرفته
مهم نیست چه رنگ روسری بهت میاد
مهم نیس چقد لباسایی که میپوشی به قامت تو دوختن
مهم احواله توعه که رنگ میبخشه به لباسات
که فرق میکنی توشون
میشه بهترینا رو داشت و عن ترین بود
میشه با یه پارچه ساده,زیباترین شد.
زر نمیزنم.امتحان کردم که میگم.
تنظیم
تو این وضعیت میاییم خودمونو جمع و جور کنیم و بریم سراغ درس و متمرکز شیم, درس نمیذاره!!
خیلی ترم آخر خویشتن دارم, تنظیم جمعیت افتاده این موقع!
هی میگه اینجور باشین,این رفتارو نشون بدین,چطور عشوه بیایین,چطور لباس بپوشین و بچه بزرگ کنین و غیره.
الله اکبر
کنکور
دوباره مرور میکنم.
روز نحس و تلخی که نتایج اولیه کنکور را اعلام کردند.
همه ی دنیا بر سرم خراب شد. دوباره نگاه کردم.شاید اشتباهی شده.شاید این رتبه اصلی نیست.شاید تغییر کند.شاید...
هیچ کدام نشد.هیچ کدام نبود. همه روزهایی که خودم را در کتابخانه حبس میکردم و نوشته های مزخرف و تکراری و توصیه های خزعبل مشاورهایی که سرشان ب ته شان نمی ارزید را به زور در مغزی جا میدادم که افسار گسیختگی اش حیرانم میساخت...
همه اش به آنی , با این عدد و ارقام دود شد و ب هوا رفت... همه ی رجز خوانی ها و میتوانم ها به یک باره فرو نشست.به آسانی شکست خورده بودم!! بعد از آزمونهای پیاپی...
مرور میکنم
شب اعلام نتایج نهایی کنکور 91
بعد از آن شب,اگر خدا ابن ملجم را هم به بهشت میبرد,شگفتی نداشتم! هر ناممکنی برایم ممکن شده بود دیگر.
خوابم نبرد. قرار بود صبح نتایج اعلام شود. اما هرچه کردم,هر چه این پهلو آن پهلو شدم,هرچه نجوا کردم,دمی نیاسودم.
بی قراری همان است که مجانین دارند.به پیشواز میروند,آسودگی ندارند.شبانه دیوانگی میکنند. جنون مرا به آنجا کشانید. حضور پیش از موعد. و جالب تر آنکه نتایج آمده بود!
برای هر چیزی خودم را آماده کرده بودم....
اما اینبار,همانی بود که باید
به همان شکل آرزوها...
ادبیات بهشتی
به کدام ساز خدا برقصم؟
بی اعتمادی به قوانین دنیا
یا راست ایستادن و امیدواری به نتیجه عمل؟